کتاب خوانی های مداد رنگی

8 08 2008

 

تازه فهمیدم که چرا یه مدت بود که میزان کتاب خوندنم کم شده بود، چند ماهی بود که تبدیل به یک کتاب خرنده بزرگ شده بودم و به زور چیزی می خوندم

خوب اعتراف می کنم که من جزو اون دسته از کتاب خور ! ها هستم که اصلا نمی تونم در برابرش خودداری کنم، کلا هیچ وقت در این مورد محدودیتی نداشتم و هرگز خانواده ام کاری نداشتن که چی می خونم و چی می نویسم. چون واقعا می دونستن که من خودم هم از تلف کردن وقتم با قصه های سبک عاشقانه بیزارم (توجه کنید داستانهای سبک رو می گم، نه رمانهای خوبی مثل «بر باد رفته» یا «غرورو و تعصب» رو).

روزهایی که دوستام از ترس پدر و مادراشون کتابها و دفتر یادداشتهاشون رو توی هفت تا سوراخ قایم می کردن، من کاملا آزادانه کتاب می خوندم و دفتر خاطراتم همیشه روی میزم بود و هیچ کس حتی به فکرش هم نمی رسید که بیاد و یادداشتهای شخصی منو بخونه. کلا حقوق خصوصی فردی در خانواده به شدت رعایت می شد!!

از دانشگاه که بر می گشتم ، دم شهر کتاب ونک زانو هام شل میشد و می رفتم تو و یک ساعتی چرخ می زدم. مخصوصا به کتابهای زبان اصلی نقاشی و هنر می رسیدم که دیگه هیچی.. نفس هم به زور بالا می اومد!

شاید بزرگترین تفریح زندگی من همین باشه. هیچی اینقدر خوشحالم نمی کنه که چند ساعت با بیخیالی کامل چرخ زدن میون یک عالمه جلد های رنگی که نمی دونی وقتی باز می کنی ممکنه کجا ببرتت!

بگذریم

بحث ریشه یابی مشکل کم شدن حجم مطالعات «مداد رنگی» بود!

خیلی ساده اس! کتابهایی رو می خریدم که دوستشون نداشتم و وقتی شروعش می کردم، اونقدر جذبم نمی کرد که ادامه اش بدم. البته، فشار کار و درس هم نمی گذاشت با خیال راحت روی تختم لم بدم و تا نصفه شب کتاب بخونم

رمان ایرانی نمی خوندم. یادمه یه زمانی بحث «بامداد خمار» خیلی داغ بود. من حتی از اینکه این کتاب رو دستم بگیرم احساس تحقیر می کردم! (البته نویسنده هایی مثل محمود دولت آبادی، بزرگ علوی، سیمین دانشور و جلال آل احمد رو از این لیست قلم بگیرید)  تنها رمان ایرانی ای که خونده بودم، یاسمین بود (دوره دبیرستان خوندم) که بعد از اون تا مدتها عذاب وجدان داشتم که این چه جنایتی بود من در حق خودم کردم. بعد از اون هم به طور کلی رمانهای ایرانی تحریم کردم!

تا اینکه «روی ماه خداوند را ببوس » رو از دوستی هدیه گرفتم. کلا این کتاب نظر من رو نسبت به نویسنده های هم وطنم به میزان زیادی تغییر داد. درسته کتاب سوالاتی رو مطرح و اونها رو کاملا بدون جواب رها کرده بود اما از استیل نگارشش خوشم اومد. سر جمع می تونم بگم کتاب رو با لذت خوندم!

خوشبختانه مدتیه که به نظر می رسه، نویسنده های هم وطن گرامی، از اون موُد کتابهای عاشقانه رمانتیک بی سر و ته، که توش یه دختر ثروتمند و یه پسر فقیر، یا برعکس عاشق هم می شدن یا یه خانواده با تمام  بدبختی های قابل تصور قهرمان داستان بودن و  از این دست قضایا، بیرون اومدن و کتابهایی که نوشته می شه، رنگ و بوی تازه تری گرفته. حتی اگر درون مایه داستان هم عشق و عاشقیه، باز هم روایت اونقدر خوب و جذابه و نگاه نویسنده اونقدر عمیق شده که بتونه داستان رو از یک ماجرای عشقی سبک و سطحی، به یک ارتباط عمیق با همه حواشی مختص به خودش تغییر بده.

خلاصه، مدتیه که با لذت تمام، کتابهای نویسنده های خوب ایرانی رو هم به لیست کتابهام اضافه کردم و بسیار هم رضایت مندم !

«چراغها را من خاموش می کنم» به خاطر روایت خیلی عالی از زندگی یک زن با همه احساسات متناقضش،

«من او» و «بی وتن» به خاطر نو آوریها و ابتکارات نویسنده و نوع نگارش متفاوتشون (خصوصا بازی های جالبی که با کلمات شده)

«عطر سنبل ، عطر کاج» برای طنز عالی، بیان منحصر به فرد واقعیت هایی از خلق و خوی ایرانی که کمتر به چشم میان، نگاه متفاوت به زندگی ایرانیان در خارج از کشور

به نظرم جزو بهترین داستانهای ایرانی ای بوده که در چند سال اخیر خوندم.

خوندن این کتابها، در کنار بسیاری از کتابهای دوست داشتنی از نویسنده های غیر وطنی، باعث شد دوباره به همون «مداد رنگی» سابقی که بودم برگردم. حالا با همون ولع قدیم کتاب می خونم!

 

نتیجه گیری «مداد رنگیانه» : لطفا به زور کتاب نخونین. به حرف این و اون و مد شدن یه کتاب توجه نکنین. کتابی رو بخونین که همرنگ شماست. کتابی که وقتی شروعش میکنین نتونین زمینش بذارین! خودتونو مجبور به خوندن نکنین!