….

31 08 2008

درد

درد

 

 

 

با وجود همه مثبت نگری و علاقه ای که کلا به همه آدم ها دارم، گاهی شدیدا به این جمله از شعر فروغ ایمان می آرم:

 من از جهان بی تفاوتی صداها و رنگها می آیم

و این جهان لانه ماران را مانند است

و این جهان پر است از صدای پاهای مردمی

» که همچنان که تو را می بوسند

در ذهن خود طناب دار تو را می بافند….»

 





کلماتی که تصویر شدند

25 08 2008

 

 

 

 

 

 

خیر الرازقین

خیر الرازقین

 

 

 

 

 

 

ادامهٔ مطلب »





قصه ما شرکت در بازی توکای مقدس

20 08 2008

 

 

توکای مقدس این بازی جالب رو راه انداخته. فصل اول رو خودشون نوشتن، بعد هم همه لینکهاشون رو به نوشتن فصل دوم دعوت کردن، بعد لینکهای لینکهای توکا، دعوتن به نوشتن فصل سوم و الی آخر…

بهتون پیشنهاد می کنم که حتما به وبلاگ اسکیس سری بزنید و تصاویر جالبی که ایشون کشیدن رو ببینید. خوندن داستان و ادامه دادنش با دیدن این نقاشی ها یه مزه دیگه داره!

همه لینکهای مداد رنگی به بازی دعوتن. و مسلما ادامه بازی یعنی نوشتن فصل چهارم. 

فصل اول- بیداری فرخنده

شب تولد چهل سالگی آقای «فرخنده» خیلی معمولی گذشت، نه بویی از آشپزخانه به مشام کسی رسید و نه در دنیای مجازی کارت تبریکی برایش فرستاده شد، هیچ کس تولدش را به یاد نیاورد و تبریک نگفت و این عجیب نبود چون چند سالی بود که خودش هم روز تولدش را فراموش می کرد و فقط همزمانی اتفاقی آن با یک رویداد سیاسی مهم باعث می شد که بعد از خواندن روزنامه ها یادش بیفتد که متولد شده است. امسال هم خیلی دیر، درست قبل از آن که به رختخواب برود چهل سالگی را به خودش تبریک گفت، چراغ ها را خاموش کرد، کورمال کورمال تا تخت خواب رفت و دراز کشید و چشم هایش را محکم بست تا گوسفندها را بشمرد اما زوزه ی هواپیماهای «مستر اشمیت» که بر فراز سرش دور می زدند نمی گذاشت خوابش ببرد؛ تقریباً مطمئن شده بود که بعد از شکست آلمان در جنگ جهانی دوم، مسئولان کارخانه ی «مستر اشمیت» تکنولوژی موتور هواپیماهای خود را به پشه ها فروخته اند، از سر استیصال ملافه را مثل سپر روی سر کشید و یک دست را برای تاراندن هواپیماهای دشمن بیرون گذاشت و درهمان حال به خودش فکر کرد.

همسر و پسر آقای فرخنده با او زندگی نمی کردند، همسرش در سال وبایی به آشپزخانه مهاجرت کرد و دیگر نیامد و پسرش سه سالی می شد که در دنیای مجازی زندگی می کرد البته ارتباطشان کاملاً قطع نشده بود، با پسرش در یاهو 360 ملاقات می کرد و از طریق حس بویایی از حال همسرش خبر می گرفت: بوی قورمه سبزی به این معنی بود که حال «فرشید» خوب است، از بوی سیر و پیاز داغ می فهمید که دارد از زندگی و مهاجرتش لذت می برد، بوی گوشت سوخته نشانه ی خبرهای بد بود، بوی شلغم پخته حکایت از بیماری و نقاهت داشت و بوی مرغ پخته علامت جریان سیال و یک نواخت زندگی بود و تکرار. وقتی بویی نمی آمد نگران فرشید می شد می فهمید که او در حال عملی کردن یک تصمیم جدید است. سال شیوع طاعون با فرشید آشنا شده بود. همکار بودند و هردو اسم هایی داشتند که برازنده ی آن دیگری بود. همان سالی بود که زن ها مانتوهایی با سرشانه های پهن می پوشیدند و فرخنده در اولین دیدارشان به این نتیجه رسید که می تواند تمام عمر به این شانه های پهن تکیه کند؛ خیلی زود مد عوض شد و فرشید مانتوهای شانه پهنش را دیگر نپوشید…

آقای فرخنده نفهمید که چه وقت خوابش برد اما در خواب دید که به اتفاق هزاران پشه پشت میز چوبی درازی نشسته است و پشه ها جام های کوچکی را به افتخار او بلند کرده اند و به زبان آلمانی می خندند و او خطاب به آنها می گوید: بنوشید این شراب را که خون من است…

فرخنده مثل هر روز از خواب که بیدار شد چند دقیقه ای روی لبه ی تخت نشست تا اسمش را به یاد بیاورد و یادش بیاید که چه ساعتی است، چند شنبه است، چرا بیدار شده و چکار باید بکند آن وقت خود را تا دستشویی کشاند و نگاهی در آینه به صورت پف کرده اش انداخت. چین و چروک ملافه ها اثری شبیه به ردّ چرخ یک تریلی روی صورتش گذاشته بود، چندباری دستش را محکم روی آن کشید اما پاک نشد. دندان هایش را مسواک زد، صورتش را اصلاح کرد و محکم شست تا یادش آمد که امروز اولین روز از مانده ی عمرش است و به یاد آورد که دیشب در خواب چهل سالگی را همراه با پشه ها جشن گرفته است. به یاد هواپیماهای مستر اشمیت افتاد، می دانست که الان کجا می تواند پیدایشان کند. روی توری پنجره ای که اتاق خواب را از حیاط جدا می کرد نشسته بودند، شاید می خواستند راهی برای بیرون رفتن از اتاق پیدا کنند شاید هم راه خروج را بلد بودند و این جا را فقط برای استراحت بعد از شام انتخاب کرده بودند تا از هوای تازه لذت ببرند به هر حال فرخنده تصمیم گرفت که به آن ها برای عبور از توری و رسیدن به آزادی کمک کند. یکی یکی پشه ها را که حالا سنگین و خواب آلود بودند و نشانی از چالاکی شب قبل در آن ها نبود با انگشت اشاره به توری فشار داد و از سوراخ های ریز توری ردشان کرد بعد دوباره دست هایش را که خونی شده بودند شست و مثل هر روز لباس پوشید اما برخلاف همیشه کراوات نبست و قابلمه ی ناهار را برنداشت و از در بیرون رفت. تصمیم داشت که از امروز آدم دیگری بشود.

توکا نیستانی- یکشنبه 27 مرداد 87

فصل دوم:تغییر فرخنده

جناب فرخنده می خواست از عرض خیابان بگذرد و سمت چپ و راستش را دید زد٬چراغ را نگاهی سرسری کرد و براه افتاد…در حین فحش های نتراشیده راننده ها راه باز میکرد و اشعار فاضلانه میخواند و زمزمه میکرد :من امشب بیخوابم.در همین حین به یاد کلمات قصار (جبران خلیل جبران) افتاد:بر خلاف مسیر آب حرکت کن… .برگشت و گفت:پخخ اگر مخالف مسیر حرکت کنم که دراز و پهنای تنم یکی می شود که! :عجب توقعی دارد این مردکه .مسیر را طی کرده بود که جبران دست از سرش برداشت و کله کمی هوا خورد و از زیر تلنبار فلسفه معلق نجاتی کوته یافت. به راه ادامه داد و در همین هیص و بیص ندایی به گوش رسید.. .فرخنده موی تنش سیخ شد صدا چیزی شبیه به فرکانس های رادیویی جنگ جهانی دوم بود که رمز آلود جریان داشت و همچنان اوج میگرفت ٬چنان که رهگذران هم با نیشخند بر انداز کردن اوضاع را پیش گرفته بودند. ناگهان ندا قطع شد و جناب فرخنده احساس دل ضعفه شدید کرد و بر هیکل قناص خود پیچید.کمربند را از زیر خشتک به اندام های نسبتآ بالا تنه رساند تا صدا مجالی باز نیابد.

 

جناب فرخنده آنروز کار مشخصی نداشت وقرار ملاقاتی هم نداشت.هنوز لرز رقص و پایکوبی پشه ای به تنش بود.خمیازه ای کشید و افسار ارابه هیکلش را به سمت کافه حقیری که در آن نزدیکی بود کشاند .کافه تقریبا خالی بود و بوی چسبناک فال قهوه می داد.کافه چی دستی به نشانه سلام تکان داد که بیشتر به فحش ناموسی شبیه بود.فرخنده روی میز آوار شد و کتابی را که چند روز پیش از اتوبوس کش رفته بود را از لای کت چروکش در آورد و شروع کرد به مطالعه ای اندیشمندانه… .چند جایی را خط کشید و چرک کرد.داستان کتاب از این قرار بود:مردی صبح که از خواب بر می خیزد خود را با احظاریه طلاق همسرس تنها می یابد ٬بغض گلویش را می گیرد و ساعت ها اشک ریزان صبحانه می زکماند …به صندوق پستی اش سری میزند و باکس ایمیل هایش را چک میکند.همه پیام ها چپانده شده اند از قبوض پرداخت نشده قسط و اب و برق و تلفن…مرد دیگر تحمل زندگی اینچنین را ندارد و جعبه ابزارش را برداشته و درب خانه و پنجره ها را جوری میخکوب میکند که هیچ راه گریزی نباشد٬در حین انجام این اعمال تصاویر فیلم تنها مانده با بازی تام هنکس را در مخیله اش مرور میکند و قاطعانه تصمیم می گیرد خانه را لوکیشن تنها مانده ای کند که اکتورش خود اوست… .

فرخنده لبخندی می زند ٬به خود می گوید کتاب خواندن هم خوب چیزی است! به نیت یک عمر تنها ماندن می بایست خوراکی می خرید …یک توپ والیبال برای همدم در نظر می گرفت و مقادیر انبوهی نارگیل برای جمع کردن قطرات آب.حتی تصور این قضایا قلقلکش می داد و کیفور بود از این انتزاع جاری فوران یافته در خون گرم اش.باز خشتکش را جمع کرد و به راه افتاد و چندین عابر بانک خالی از اسکناس را سلام داد و یکی را فحش ناموسی .کمی چشم حیظی کرد و با این استدلال که تنهایی ملال آوری در پیش خواهد داشت توی تاکسی آوار شد روی مسافر بغلی …چیزی اندورنی اش را می خاراند ودر انعکاس شیشه ی ویترین ها می رفت تا چهره اش با تام هنکس مو نزند٬حتی در مسیر خانه در راه آرمانی به این بزرگی گوشی یازده دو صفرش را چنان به دیوار کوبید که اگر یک وقت منصرف شود لوکیشن قابلیت ریپلی داشته باشد ٬یعنی اینکه حداقال پشت بوته ای پنهان شود تا در بازگشت ایشان دست نخورده قابل دسترسی باشد.فرخنده جدی جدی تصمیم گرفته است که با باز آفرینی تنها مانده ابر قهرمان زندگی حقیر خویش باشد… .

مرتضی خسروی ۲۸ مرداد۸۷

 

فصل سوم:

قرمز خال خالی

نزدیکیهای کوچه شان بود. بوی فرشید میپیچید توی مغزش! نه بوی قورمه سبزی بود، نه سیر و پیاز داغ، نه شلغم و مرغ پخته! بوی خود فرشید بود که انگار روی سنگفرش های خیابان کش می آمد.

فرشید از این کتابهای «خودسازی در 2 ثانیه» زیاد می خواند و اصرار هم داشت که بلند بلند جملات چرندی را تکرار کند. آقای فرخنده ناگهان مچ خودش را در حال تکرار یکی از همان جملات مذکور گرفت.

-«انگاری بد هم نیست ها! حس و حال خوبی می ده! گور بابای معنی، حسو بچسب » و دوباره همان جمله را تکرار کرد، آفتاب داغ، بوی فرشید را میسوزاند…

کلید زنگ زده را به زور توی قفل چرخاند. با شکمش فشاری به در آورد، صدای کش دار قیژ در، میان خش خش شلوار گشادش گم شد. سایه اش ریخت توی حیاط خالی.

پله چهارم را که زیر پایش لگد کرد ، باخودش فکر کرد که چهل سالگی آنقدر ها هم که خیال میکرده عجیب و غریب نیست. بالاخره هنوز هم همان «فرخنده » بود، توی این چهل سال ، حالا حساب 10 سال اول را هم که نکنی، همین 30 سال، غیر از باد کردن روز افزون شکم و صیقلی شدن کله اش، فرق چندانی نکرده بود. هنوز همان صدای پشه های «مستر اشمیت» توی سرش می پیچید.

شاید فقط یک چیز خیلی کوچک در او گم شده بود! چیزی آن ته ته های دلش که انگار سالها بود که دیگر خبری از آن نداشت.

دستی به سطح ناصاف سرش کشید، انگشتش را توی یکی از فرورفتگی ها لغزاند. مدتها می شد که نخندیده بود…

توی خانه بویی نمی آمد. طبق عادت، داشت به سمت یخچال می رفت که دوباره همان وزوز همیشگی توی ذهنش شروعش شد. صدایی که هر روز از صبح علی الطلوع یک کله مشغول وراجی بود و کلا همیشه ساز مخالف میزد، فرقی نمی کرد که قضیه چه باشد، صدا مصرانه با هر تصمیمی که آقای فرخنده می گرفت، مخالفتهای شدیدی ابراز می داشت.

فرخنده گاهی فکر میکرد که «فرشید» و این صدا، انگاری یک جورهایی از یک جنس بودند! خودش را روی کاناپه گنده وسط حال پهن کرد.

«حالا چون چهل سالت شده حتما باید آدم دیگه ای بشی ؟ مثلا که چی گُنده بک!؟ نکنه این مزخرفات توی کتابا و فیلما باورت شده؟»

آقای فرخنده سعی کرد که صدا را خفه کند اما فایده ای نداشت، فکر کرد حالا بی ربط هم نمی گوید ها! آدم دیگر شدن چه صیغه ای بود؟ یعنی می خواست مثلا چه آدمی بشود؟

یاد آقای همسایه افتاد که هر روز سوار ماشین زرشکی براقش می شد ،با زنش که از پنجره خانه تا کمر خم شده بود و برایش دست تکان می داد، «بای بایی» می کرد ، آفتابی را که توی شیشه های «آنتی ریفلکت» عینکش جمع کرده بود روی آسفالتها می ریخت و می رفت تا شب با یک کوه پرونده و عدد و رقم، توی آیفون تصویری برای زنش لبخند بزند!

از فکر اینکه بخواهد شبیه اوشود، دلش پیچ خورد. همیشه بوی ادکلنهایی را می داد که حال آدم را تا مرز بنفش شدن به هم می زنند. فرشید را با همان موهای آشفته و مهاجرت بی بازگشتش به آشپزخانه، به زن رنگمالی شده ای که از پنجره خم میشد ترجیح می داد. حتی زنگ خانه شان که صدای بلبل سرما خورده می داد را هم.

آقای همکار چنگی به دل نمی زد. با آن لبخند های زورکی و «روز بخیر» های دسته چندمی که پشتش، هزار تا نفرین و ناله بادکرده بود. زندگیش هم . توی یخچالشان هیچ وقت نمی توانستی یک قاچ هندوانه قرمز پیدا کنی، یا یک لیوان آب آلوی خنک! خانمش روی همه چیز «سلفون» می کشید و حتی رد پای نفسهای آدم هم توی هوای خانه شان می ماند.

توی ذهنش تمام همکاران شرکت را مرور کرد، دانه به دانه، حتی دزدکی سرکی هم توی زندگی دوستان قدیمی دوران دانشگاهش کشید.

میان آن همه چهره آشنا و نا آشنا، روی خالهای سفید کروات کسی ثابت ماند. نگاهش از روی کروات سرخ با خالهای سفید لغزید و به چشمانی براق و مصمم رسید. زمان برای آقای فرخنده ایستاد….

چیزی ته دلش سقوط کرد.

 شادابی و جسارت نشسته بودند وسط چشمهای پسرک. هرچه فکر کرد نتوانست اسمش را به یاد بیاورد، فقط می دانست اگر یک آدم توی دنیا باشد که او دلش بخواهد مثل آن شود، همین پسر جوان با کروات قرمز خال خالی است. حس کرد می تواند با چنین لبخند و نگاهی ، ابر قهرمان هر زندگی ای باشد، حتی زندگی یکنواخت و نکبتی خودش. چیزی در ته آن نگاه وجود داشت که مثل تکه گم شده پازل، می توانست توی خالی ِ همان حس از دست رفته را پر کند.

فرخنده احساس کرد که سرش داغ شده، وزوز پشه ها از گوشهایش بیرون می زد ، کلافه و گیج، پارچ آب را دل یخچال خواب آلود بیرون کشید، و به صدای ریخته شدن افکارش در لیوان گوش سپرد….

مداد رنگی – چهارشنبه 30 مرداد 1378

 

******

پ.ن: می تونین حدس بزنین که این پسره با کروات قرمز خال خالی توی خاطره های «فرخنده» کیه؟





کتاب خوانی های مداد رنگی

8 08 2008

 

تازه فهمیدم که چرا یه مدت بود که میزان کتاب خوندنم کم شده بود، چند ماهی بود که تبدیل به یک کتاب خرنده بزرگ شده بودم و به زور چیزی می خوندم

خوب اعتراف می کنم که من جزو اون دسته از کتاب خور ! ها هستم که اصلا نمی تونم در برابرش خودداری کنم، کلا هیچ وقت در این مورد محدودیتی نداشتم و هرگز خانواده ام کاری نداشتن که چی می خونم و چی می نویسم. چون واقعا می دونستن که من خودم هم از تلف کردن وقتم با قصه های سبک عاشقانه بیزارم (توجه کنید داستانهای سبک رو می گم، نه رمانهای خوبی مثل «بر باد رفته» یا «غرورو و تعصب» رو).

روزهایی که دوستام از ترس پدر و مادراشون کتابها و دفتر یادداشتهاشون رو توی هفت تا سوراخ قایم می کردن، من کاملا آزادانه کتاب می خوندم و دفتر خاطراتم همیشه روی میزم بود و هیچ کس حتی به فکرش هم نمی رسید که بیاد و یادداشتهای شخصی منو بخونه. کلا حقوق خصوصی فردی در خانواده به شدت رعایت می شد!!

از دانشگاه که بر می گشتم ، دم شهر کتاب ونک زانو هام شل میشد و می رفتم تو و یک ساعتی چرخ می زدم. مخصوصا به کتابهای زبان اصلی نقاشی و هنر می رسیدم که دیگه هیچی.. نفس هم به زور بالا می اومد!

شاید بزرگترین تفریح زندگی من همین باشه. هیچی اینقدر خوشحالم نمی کنه که چند ساعت با بیخیالی کامل چرخ زدن میون یک عالمه جلد های رنگی که نمی دونی وقتی باز می کنی ممکنه کجا ببرتت!

بگذریم

بحث ریشه یابی مشکل کم شدن حجم مطالعات «مداد رنگی» بود!

خیلی ساده اس! کتابهایی رو می خریدم که دوستشون نداشتم و وقتی شروعش می کردم، اونقدر جذبم نمی کرد که ادامه اش بدم. البته، فشار کار و درس هم نمی گذاشت با خیال راحت روی تختم لم بدم و تا نصفه شب کتاب بخونم

رمان ایرانی نمی خوندم. یادمه یه زمانی بحث «بامداد خمار» خیلی داغ بود. من حتی از اینکه این کتاب رو دستم بگیرم احساس تحقیر می کردم! (البته نویسنده هایی مثل محمود دولت آبادی، بزرگ علوی، سیمین دانشور و جلال آل احمد رو از این لیست قلم بگیرید)  تنها رمان ایرانی ای که خونده بودم، یاسمین بود (دوره دبیرستان خوندم) که بعد از اون تا مدتها عذاب وجدان داشتم که این چه جنایتی بود من در حق خودم کردم. بعد از اون هم به طور کلی رمانهای ایرانی تحریم کردم!

تا اینکه «روی ماه خداوند را ببوس » رو از دوستی هدیه گرفتم. کلا این کتاب نظر من رو نسبت به نویسنده های هم وطنم به میزان زیادی تغییر داد. درسته کتاب سوالاتی رو مطرح و اونها رو کاملا بدون جواب رها کرده بود اما از استیل نگارشش خوشم اومد. سر جمع می تونم بگم کتاب رو با لذت خوندم!

خوشبختانه مدتیه که به نظر می رسه، نویسنده های هم وطن گرامی، از اون موُد کتابهای عاشقانه رمانتیک بی سر و ته، که توش یه دختر ثروتمند و یه پسر فقیر، یا برعکس عاشق هم می شدن یا یه خانواده با تمام  بدبختی های قابل تصور قهرمان داستان بودن و  از این دست قضایا، بیرون اومدن و کتابهایی که نوشته می شه، رنگ و بوی تازه تری گرفته. حتی اگر درون مایه داستان هم عشق و عاشقیه، باز هم روایت اونقدر خوب و جذابه و نگاه نویسنده اونقدر عمیق شده که بتونه داستان رو از یک ماجرای عشقی سبک و سطحی، به یک ارتباط عمیق با همه حواشی مختص به خودش تغییر بده.

خلاصه، مدتیه که با لذت تمام، کتابهای نویسنده های خوب ایرانی رو هم به لیست کتابهام اضافه کردم و بسیار هم رضایت مندم !

«چراغها را من خاموش می کنم» به خاطر روایت خیلی عالی از زندگی یک زن با همه احساسات متناقضش،

«من او» و «بی وتن» به خاطر نو آوریها و ابتکارات نویسنده و نوع نگارش متفاوتشون (خصوصا بازی های جالبی که با کلمات شده)

«عطر سنبل ، عطر کاج» برای طنز عالی، بیان منحصر به فرد واقعیت هایی از خلق و خوی ایرانی که کمتر به چشم میان، نگاه متفاوت به زندگی ایرانیان در خارج از کشور

به نظرم جزو بهترین داستانهای ایرانی ای بوده که در چند سال اخیر خوندم.

خوندن این کتابها، در کنار بسیاری از کتابهای دوست داشتنی از نویسنده های غیر وطنی، باعث شد دوباره به همون «مداد رنگی» سابقی که بودم برگردم. حالا با همون ولع قدیم کتاب می خونم!

 

نتیجه گیری «مداد رنگیانه» : لطفا به زور کتاب نخونین. به حرف این و اون و مد شدن یه کتاب توجه نکنین. کتابی رو بخونین که همرنگ شماست. کتابی که وقتی شروعش میکنین نتونین زمینش بذارین! خودتونو مجبور به خوندن نکنین!