حسش که بیاید….

1 05 2010

بعد از مدتها، شاید بیش از یک سال، وبلاگ گردی میکنم. سری به وبلاگهایی میزنم که مدتهاست فراموششان کرده ام. خودم را هم در این روزگار پریشان فراموش کرده ام!

اینقدر شلوغ و پلوغ شده زندگی ام که نمیدانم چه میکنم. در این میان، دلم میخواهد مسئولیتهای جدید قبول کنم … عاقلانه و منطقی زندگی نمیکنم، حداقل برای مدتی دلم میخواهد بزنم به سیم آخر و هرطور «حسش می آید» طی کنم!! بی هیچ جدول و زمانبندی و برنامه ای … رئیس بزرگ هم میدان را خالی کرده برایم و همه چیز دست به دست هم داده…

قرارداد ترجمه کتابم را پس دادم! بعد هم نشستم و بر سر جنازه قراردادم اشک ریختم. تمرکزم آنطور نیست که بتوانم با شخصیتهای داستانم زندگی کنم و لحن و حالاتشان دستم بیاید. کتابم خوب نخواهد شد و ترجیح میدهم آنرا به شخص دیگری بسپارم… ناشرم میگفت «این کتاب بچه شماست… بهتر است خودتان بزرگش کنید» اما تصمیم گرفتم فرزندم را به دیگری بسپارم و شاید وقتی دیگر…

رنگین کمان شادی  هنوز در وجودم جاریست. در آسمان  کسی گسترده شدم و با  همه گرفتاری ها و تنش ها و سختی ها، در آن عمیقهای بودنم احساس آرامش و امنیت میکنم. این آشفتگی را با تمام تلخی هایش، از نظم تهی از او بیشتر دوست میدارم. دلم فقط یک چیز میخواهد… اینکه پایه های لرزان زندگی این روزهایم، محکم و عمیق در زمین فرو روند!

این روزها به شکل عجیبی زندگی میکنم. در این بلاتکلیفی؛ نقاشی  میکشم، کتاب میخوانم، فیلم میبینم، راه میروم، دعا میکنم، میخندم، ورزش میکنم، غذا درست میکنم،قرآن میخوانم، کیک میپزم، خرید میکنم ، وبگردی های شبانه ام را شروع کرده ام، به فیس بوکم سری میزنم، با دوستان قدیمی گپی میزنم و…. همه اینها بدون برنامه و هر وقت «حسش بیاید!!!»





شادمانی

29 07 2009

 

42-21465895

 

ما مسئول شادمانی خودمان هستیم

 

کسی ما را شاد یا غمگین نمیکند





درد

15 06 2009
درد

درد

همیشه سنگین ترین ضربه ها وقتی انتظارش را نداری  به تو وارد میشوند….

دوستم را همین چند لحظه پیش، برای همیشه از دست دادم…. یک لحظه کوتاه و قطع تمام علائم حیاتی…  .

کمرم شکست….

اصلا نمیتونم فکرم رو جمع کنم و یه جمله درست بنویسم… فقط حس میکنم دارم فرو میریزم، خاطرات با هم بودنمون یکی یکی توی ذهنم میاد و می افته ته دلم، صدای شکستنش رو میشنوم.  این خونها بی جواب نمی مونه…





حرفهایی برای نگفتن

22 02 2009

42-20138082

گاهی وقتها واژه کم می‌آوری… دلت میخواهد چیزی را توضیح بدهی ، طوری بشکافی‌اش که بشود عمیق آن پریشانی‌ها، دلهره‌ها، فکرها و حس ها را در لحظه‌ای دریافت… دلت میخواهد دنبال همه کلماتی که فرار میکنند بدوی و دانه‌دانه رامشان کنی تا کنار هم بنشینند و بوم حرفهایت را رنگ کنند….

اما هیچ راهی پیدا نمی‌کنی! درمانده و عاجز گوشه‌ای مینشینی و می‌گذاری دلت تا می‌تواند خودش را به در و دیوار بکوبد …

خیلی حرفها را نمیشود هیچ وقت گفت… خیلی حرفها برای نگفته شدن هستند… برای اینکه دلت یاد بگیرد جایی برای حرفهای «هرگز» پیدا کند!





اخترک ما

25 12 2008

اخترک ما

اخترک ما

شب‌ها، از پشت پنجره‌‌ی همین ساختمان‌های بلندی که اتاق‌های‌تان را در آغوش گرفته‌اند، نیم‌نگاهی اگر به آسمان بیندازید و همان نیم‌نگاه را کمی دقیق‌تر کنید، کمی تنگ‌تر کنید چشمان‌تان را و سرتان را بچرخانید به گوشه‌ی سمت‌راست آسمان، شاید، شاید اخترک ما را ببینید که دارد چشمک می‌زند میان پهنه‌ی سرمه‌ای شب‌هنگام.

اخترک ما، جایی میان همین اخترک‌هاست. شماره‌ای هم ندارد که به خاطر آن، آدم‌بزرگ‌ها کلی تحویل‌اش بگیرند و ثبت‌اش کنند…

روزهایش طعم آفتاب و عسل و نارنج و خنده می‌دهد. شب‌هایش پیچیده در عطر هزاران رؤیای رنگی. پر از صدای قدم‌های مهتاب است میان خلوت‌های شفاف‌مان…

مردمان این سیاره هزار بُعدی‌اند. گاهی یک تابلوی هنرمندانه‌ی نقاشی میخ‌کوب‌شان می‌کند، گاهی یک‌بیت ساده‌ی شعر که زبان حال‌شان شده، هوش را می‌پراند از سرشان و گاهی از حل‌کردن یک مسئله‌ی پیچیده‌ی فیزیک کوانتوم، به اوج شادی و وجد می‌رسند. گاهی سرشان توی کتاب‌های فلسفی‌است و گاهی درگیر پیچ و مهره‌های فلان دستگاه تازه‌اند. ترکیب عجیبی هستند از منطق و دیوانگی، از عقل و شور عاشقی، از ریاضیات و ادبیات و هنر و موسیقی و فیزیک و نجوم و رنگ و شادی و غم. در اوج شادمانی می‌توانند غمگین باشند و در اوج غم می‌توانند چراغی در دل کسی روشن کنند تا تاریکی‌اش تمام شود.

در اخترک ما، همه چیز در خوبی‌ها خلاصه می شود، حتی بدترین اتفاقات هم یک روی خوب و امید بخش دارند، ما در یافتن این خوبی‌ها تخصص داریم.

مردم سیاره‌های دیگر خیلی راحت با ما جور می‌شوند، سفره‌ی دل‌شان را باز می‌کنند و دردها و غصه‌ها و تلخی‌هایشان را می‌ریزند بیرون تا سبک و آرام  شوند و امیدهای تازه جوانه بزند درون‌شان. بعد هم بهت‌زده، ما را نگاه می‌کنند و می‌گویند نمی‌دانند چه شد که همه‌ی این‌ها را برای‌مان تعریف کرده‌اند.

گاه‌به‌گاه مهاجرت می‌کنیم و بین ناحیه‌های مختلف اخترک‌مان جابه‌جا می‌شویم. اگر مدتی مطالعه نداشته باشیم ممکن‌است کوچ کنیم به بخش کتاب‌نشین سیاره‌مان و صبح و شب‌مان بشود خواندن و خواندن. خب ما اعتیادی شدید و در حد جنون به مطالعه داریم به علاوه عشقی وافر به خریدن و خط کشیدن و حاشیه‌نویسی کتاب! طبیعی‌است که مدتی دور شدن از این فضا، بهم می ریزدمان! البته بعد از سیراب‌شدن، دوباره برمی‌گردیم به همان مرکز اخترک و روزمرگی‌های رنگی و هزار بُعدی خودمان!

فکر کردن و گوش سپردن به صدای فکرهای‌مان را دوست داریم. تنهایی و خلوت‌های شخصی‌مان، جزهای جدانشدنی زندگی‌مان هستند….

گاهی خیلی شوخ‌طبعیم و گاهی خیلی جدی. بیشتر اوقات غیر قابل پیش‌بینی هستیم! بیش از اندازه مهربانیم، آنقدر که گاهی حس می‌کنیم دنیا تنگ‌شده برای قلبمان. درد عجیبی‌است که فقط مردم اخترک ما می‌دانندش و بس. کافی‌است حس‌کنیم کسی نیاز به کمک دارد تا با سر دوان‌دوان شویم به سوی‌اش!! حتی نیازی‌نیست طرف دهان‌اش را باز کند، یک هم‌اخترکی قبل از اینکه او چیزی بگوید آنجاست!!!!

از بیکاری هم دیوانه می‌شویم ، همیشه خدا هزار کار ریخته روی سرمان. از اینکه میان این همه مسئله غیر مرتبط غلت بخوریم کلی لذت می‌بریم.

خلاصه که ما از این سیاره می‌آییم… سیاره‌ای که با مهر و دوستی و رنگ و شادی عجین‌شده!

رنگیانه (کوتاه شده‌ی توصیه‌ی مداد رنگیانه) این پست:

مردمان اخترک ما زیاد نیستند، اما می‌توانند بهترین دوستان باشند، اگر کسی از اخترک ما را دیدید، این‌بار با نگاه متفاوتی به سمت‌اش بروید، دنیایی هزار رنگ و اعجاب‌انگیز روبه‌روی شماست!!!